خاطرات زندگی یک نویسنده

مینویسم تا یادم بماند...

خاطرات زندگی یک نویسنده

مینویسم تا یادم بماند...

خاطرات زندگی یک نویسنده

🍃 نه تو می مانی،
نه اندوه
و نه هیچ یک از مردم این آبادی
به حباب نگران لب یک رود قسم
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت
غصه هم خواهد رفت
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند...🍃

  • ۰
  • ۰

چهار ساعت...که نه ولی دقیقا یه ساعت داشتم براتون یه متن مینوشتم رو کاغذ و داشتم تایپ میکردمش یهو خارج شدم از اینجا بدون اینکه صفحه رو ببندم رفتم یه پیام کوچولو جواب بدم برگشتم دیدم همشون به باد فنا رفته :(((
بعد گفتم بر اعصاب خود مسلط باش رفتم بازار یه گلس ناقابل بگیرم واسه گوشیم مامانم نزاشت گفت گرونه(در این حد مفلوکیم ما دخترا)
گفتم اخه این مثل بیمه اس الان درسته سی تومن یا کمتر بیشتر میدی پولشو در عوض از گوشی که سال پیش گرفتی ۵۰۰ الان با اوضاع فلاکت بار مملکت شده یه تومن محافظت میکنه.
میگه:کمتر دست و پا چلفتی باش مواظب گوشیت باش
بازم میگم در این حد مظلوم و مفلوک :(((
اومدم یه داستان دنباله دار پارت به پارت بزارم تو وب دیدم شخصیتم لو میره.هیچ غلطی نتوسنتم بکنم :((
فردا هم کلاس رانندگیم بعد از انتظار سه هفته ایم شروع میشه و من از دیدن اون پسر کلاس تئوری محروم میشم چون زودتر از من امتحان داد و زودتر رفت واسه آموزش عملی(جاست کیدینگ؛)
اعصابم خورد شد اصلا همتونم که فقط تند تند پست میزارید موندم این همه حرف و از کجا میارید :(((

 

  • ۹۷/۰۵/۰۸
  • Mitra .mhd

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی