خاطرات زندگی یک نویسنده

مینویسم تا یادم بماند...

خاطرات زندگی یک نویسنده

مینویسم تا یادم بماند...

خاطرات زندگی یک نویسنده

🍃 نه تو می مانی،
نه اندوه
و نه هیچ یک از مردم این آبادی
به حباب نگران لب یک رود قسم
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت
غصه هم خواهد رفت
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند...🍃

  • ۰
  • ۰

دل تنگی بیجا

یه جا نوشته بود:
دانشجوی راه دور که باشی نه تو شهر دانشجوییت احساس راحتی میکنی نه تو شهری که زادگاهته
راس میگه یه جورایی احساس می‌کنی به هر دو جا تعلق داری. وقتی اینجایی دلت اونجاس وقتی اونجایی دلت اینجاس...
از یه طرفم به هیچ کدوم تعلق نداری... وقتی شهر خودتی دائم به فکر رفتنی وقتی شهر دانشجوییتی دلت پی برگشتنه...
لعنتی یه جوریه که هر دو جا هم مال تو نیستن انگار...
پست یکم پیچیده شد... دانشجو های اهل دل میفهمن

):(



 

  • ۹۷/۰۶/۱۰
  • Mitra .mhd

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی