ماه رمضون که میشد قبل اذان با بابام میرفتیم بیرون و خرید میکردیم.هوا نزدیک غروب خنکتر شده بود.بوی زولبیا بامیه و سبزی که از مغازه میومد ته دلمو خالی میکرد.
با خودم میگفتم:بزار اذان بگن...انقدر میخورم تا بترکم
خونه که میرفتیم مامان در حال پختن حلوا بود و بوش همه جا پیچیده بود.دور سفره که مینشستیم دعا میکردیم و با خنده افطاری میخوردیم.
اما حالا کنار سفره که میشینم تنهام...صدای ربنای تلویزیون هم نمیاد.حس غریبی بهم دست میده و بیشتر از همیشه دوری از خانواده رو حس میکنم. احتمالا تا آخر امتحانا برنگردم خونه.
و چه غریبانه باید جزوه بیوشیمی رو بخونم:)))
عباداتتون مقبول :)
یادم رفت:دعا کنید بیوشیمی بخیر بگذره :))
امروز کلاس تفسیر قرآن داشتیم.
استاد که حاج آقایی خوش رو بود درباره نماز و روزه و حق والدین حرف میزد. موضوع به اینجا رسید که اجازه پدر و مادر برای سفر رفتن لازمه یعنی اگه والدین به رفتن تو راضی نباشن به احترام اونها نباید به این سفر بری.
پرسیدم: استاد اگه زنی به رفتن همسرش راضی نباشه چی؟
حاج آقا گفت: اجازه زن برای سفر مرد واجب نیست اما اگه زنی بخواد میتونه تو شرایط ضمن عقد اینو درج کنه.
چرا نمیشه با مسالمت زندگی رو ساخت؟چرا اینجوری شدیم که تا زور بالای سرمون نباشه کاری انجام نمیدیم؟دنیا زیباتر میشه اگه مهربونتر باشیم...😊