ماه رمضون که میشد قبل اذان با بابام میرفتیم بیرون و خرید میکردیم.هوا نزدیک غروب خنکتر شده بود.بوی زولبیا بامیه و سبزی که از مغازه میومد ته دلمو خالی میکرد.
با خودم میگفتم:بزار اذان بگن...انقدر میخورم تا بترکم
خونه که میرفتیم مامان در حال پختن حلوا بود و بوش همه جا پیچیده بود.دور سفره که مینشستیم دعا میکردیم و با خنده افطاری میخوردیم.
اما حالا کنار سفره که میشینم تنهام...صدای ربنای تلویزیون هم نمیاد.حس غریبی بهم دست میده و بیشتر از همیشه دوری از خانواده رو حس میکنم. احتمالا تا آخر امتحانا برنگردم خونه.
و چه غریبانه باید جزوه بیوشیمی رو بخونم:)))
عباداتتون مقبول :)
یادم رفت:دعا کنید بیوشیمی بخیر بگذره :))