خاطرات زندگی یک نویسنده

مینویسم تا یادم بماند...

خاطرات زندگی یک نویسنده

مینویسم تا یادم بماند...

خاطرات زندگی یک نویسنده

🍃 نه تو می مانی،
نه اندوه
و نه هیچ یک از مردم این آبادی
به حباب نگران لب یک رود قسم
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت
غصه هم خواهد رفت
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند...🍃

  • ۰
  • ۰

خب خب خب...این چند روز کلی فکر کردم و کارای عقب مونده ام رو انجام دادم. جزوه ها رو جمع و جور کردم و کتابا رو بستم و آماده درس خواندن گشتم و بعد از چند ماه از گذشت این ترم لای کتابای خاک گرفته رو باز کردم.
باید بگم اونقدرام که فکر میکردم وحشتناک نیستن و میشه با یکم تلاش یه نمره خوب ازشون دراورد.
نکته ای که لازم بود بگم اینه که از همه بچه های بیانی که نظر گذاشتن و راهنماییم کردن تشکر میکنم.
خیلی از کارایی رو که گفتین دارم سعی میکنم عملی کنم.مثل ورزش کردن دادن انرژی مثبت به خودم و داشتن یه اراده قاطع و تصمیم مصمم.
راستش از وقتی دانشجو شدم خیلی از آرزوهامو یادم رفته.همونایی که برای رسیدن بهشون کلی خیال میبافتم و الان تو دو قدمی منن ولی دیگه برام اهمیتی ندارن.
انسان،خیلی فراموشکاره و این فراموشکاری تبدیلمون کرده به آدمای قدرنشناس.یادم رفته بود برای رسیدن به این جایی که هستم چقدر تلاش کردم و یه مدتی تبدیل شده بودم به یه آدم ناسپاس که فقط بلد بود از زمین و زمان ایراد بگیره.
به هر حال اینم یه آزمون دیگه بود برای سنجیدن میزان صبر من...
و اینکه بیشتر فکر کنم...بیشتر دقت کنم...و با دقت بیشتری تصمیم بگیرم. 


ماورای باور های ما،ماورای بودن و نبودن های ما آنجا دشتی ست فراتر از همه تصورات راست و چپ،تو را آنجا خواهم دید...

  • ۹۷/۰۳/۰۹
  • Mitra .mhd

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی