خاطرات زندگی یک نویسنده

مینویسم تا یادم بماند...

خاطرات زندگی یک نویسنده

مینویسم تا یادم بماند...

خاطرات زندگی یک نویسنده

🍃 نه تو می مانی،
نه اندوه
و نه هیچ یک از مردم این آبادی
به حباب نگران لب یک رود قسم
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت
غصه هم خواهد رفت
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند...🍃

  • ۰
  • ۰

ݫندڲے ݘیســـٺ؟


زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست
هر کسی نغمه خود خواند و از صحنه رود
صحنه پیوسته به جاست...
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد
یه وقتایی زندگی خیلی سخت میشه یه روز صبح که از خواب بیدار میشی یه حس بدی داری که اگه همون اول صبحی خفه اش نکنید تا لحظه‌ای که روز تموم میشه حالتو میگیره
اوضاع جوری شده که از یه طرف باید با مشکلای اصلی بجنگی از یه طرف هم در برابر جنگ روانی که آدما راه میندازن سنگر بگیری که ترکشاشون نخوره تو تنت
تو دورانی زندگی میکنیم که نفع شخصی برامون از معانیه دیگه تو روابط مهم تر شده. زندگی رنگ داره ولی رنگای روغنی و بی روح
امروز روزمو خیلی خوب شروع کردم. اما بهترین دوستم خرابش کرد.
دست خودم نیست دلم زود میگیره از آدما
اگه خواهرمو نداشتم چی کار میکردم؟


     
  • ۹۷/۰۲/۲۴
  • Mitra .mhd

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی