خاطرات زندگی یک نویسنده

مینویسم تا یادم بماند...

خاطرات زندگی یک نویسنده

مینویسم تا یادم بماند...

خاطرات زندگی یک نویسنده

🍃 نه تو می مانی،
نه اندوه
و نه هیچ یک از مردم این آبادی
به حباب نگران لب یک رود قسم
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت
غصه هم خواهد رفت
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند...🍃

۴ مطلب در مرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

اولین چیزی که با دیدن این تاپیک تو ذهنم اومد خاطرات یه شیمی دان خل و چل بود :| یعنی با خودم گفتم احتمالا تو بیان به جز دکتر مهندس و هنرمند شیمی دانم داریم انگار :))
بعدش رفتم وبلاگ اصلی تد تکس(فک کنم همین بود)
و قضیه رو گرفتم تازه
ازونجایی که ما عادت داریم تو بیان مثل جریان لقمه پیچوندن دور سر یه مقدمه خیلی طولانی براتون بگیم و بعد بریم سراغ اصل مطلب...خب من این کارو نمیکنم و یه راست میرم سراغ اصل مطلب :)

راستش کتاب زیاد خوندم تو کلی ژانر مختلف...جنایی بیشتر دوست دارم ولی بعضی عاشقانه ها هم خیلی خوبن.بیاید بیخیال لیست کردن کتابایی که خوندیم بشیم
یه کتاب بود که خیلی رو من تاثیر گذاشت:
من پیش از تو اثر جوجو مویز

داستان ازینجا شروع شد که ترم یک برای کلاس ادبیات استاد قسمتای نثر کتاب رو برای امتحان حذف کرد و در عوض گفت یه کتاب بخونید و راجع بهش کنفرانس بدید.منم خیلی اتفاقی این کتابو دیدم و انتخاب کردم.
تو شرایط روحی خوبی نبودم و حوصله هیچیو نداشتم ولی به ناچار واسه نمره ادبیاتمم که شده کنفرانسش دادم.
خوندن من پیش از تو که در اصل یه رمان عاشقانه اس، چیزای زیادی بهم یاد داد.اینکه به خودم اعتماد داشته باشم... اونجوری باشم که خودم دلم میخواد نه چیزی که دیگران دوست دارن ببینن.قرار نیست همه مثل هم باشن قرار نیست همه عالی و بی نقص باشن.
و این اولین تلنگر بود برای من واسه اینکه دست از کمالگرایی افراطی بردارم و سعی کنم خودمو پیدا کنم.سعی کردم دست از جنگیدن با خودم بردارم.
خودمو جای تک تک شخصیتا گذاشتم ولی بیشتر از همه با لوییزا ارتباط بر قرار کردم. خب اینم بگم که بعضی جاها واقعا گریه کردم باهاش :(
و ازونجایی که عید داییم کتابشو برام عیدی آورد دوباره خوندمش و واقعا لذت بردم و هیچوقت از خوندن دوباره اش خسته نمیشم.

+الان من خیلی خیلی به مرز ایران و خارج نزدیکم :)
میتونم از همینجا فرار کنم خارج و دیگه هیچوقت به شهر لعنتی دانشجوییم و محل زندگیم برنگردم.

+ویرایش دوم 
 



 

  • Mitra .mhd
  • ۰
  • ۰

#موقت

سلام برو بچ!
این همه دنبال کننده مایه ی شادیه(البته امیدوارم همون قدر که دنبال کننده دارم خواننده هم داشته باشم)
خیلیا میاید درخواست میدید که دنبال کنم
چشم حتما ولی واقعا نمیتونم قول بدم همیشه مطالبتونو بخونم
چون بعد یک ساعت میام میبینم ۳۰ تا ستاره روشن شده :(
خب من کی وقت کنم همه تونو بخونم وکامنت بزارم؟

تازه با این حالم اینستا رو بوسیدم گذاشتم کنار روزی یه بار تلگرام و اینستا رو چک میکنم :(
به خاطر همین اولویتم با بچه‌های قدیمی تره
و دوستای جدید هم سعی میکنم کم کم مطالبتونو بخونم
اگه بتونم و فرصت داشته باشم خواننده ثابت هم میشم
ولی بگم که فقط دنبال کننده زیاد نشون دهنده کیفیت وب نویسی نیست. اینو میتونید از تعداد کامنت ها و رضایت بچه ها بسنجید
یه مدت سعی دارم داستان کوتاه بنویسم.
ازتون میخوام ژانر معرفی کنید (جنایی_ترسناک_عاشقانه_فانتزی_علمی تخیلی و...)
مرسی از صبوری و همکاری تون ؛)

  • Mitra .mhd
  • ۰
  • ۰

چهار ساعت...که نه ولی دقیقا یه ساعت داشتم براتون یه متن مینوشتم رو کاغذ و داشتم تایپ میکردمش یهو خارج شدم از اینجا بدون اینکه صفحه رو ببندم رفتم یه پیام کوچولو جواب بدم برگشتم دیدم همشون به باد فنا رفته :(((
بعد گفتم بر اعصاب خود مسلط باش رفتم بازار یه گلس ناقابل بگیرم واسه گوشیم مامانم نزاشت گفت گرونه(در این حد مفلوکیم ما دخترا)
گفتم اخه این مثل بیمه اس الان درسته سی تومن یا کمتر بیشتر میدی پولشو در عوض از گوشی که سال پیش گرفتی ۵۰۰ الان با اوضاع فلاکت بار مملکت شده یه تومن محافظت میکنه.
میگه:کمتر دست و پا چلفتی باش مواظب گوشیت باش
بازم میگم در این حد مظلوم و مفلوک :(((
اومدم یه داستان دنباله دار پارت به پارت بزارم تو وب دیدم شخصیتم لو میره.هیچ غلطی نتوسنتم بکنم :((
فردا هم کلاس رانندگیم بعد از انتظار سه هفته ایم شروع میشه و من از دیدن اون پسر کلاس تئوری محروم میشم چون زودتر از من امتحان داد و زودتر رفت واسه آموزش عملی(جاست کیدینگ؛)
اعصابم خورد شد اصلا همتونم که فقط تند تند پست میزارید موندم این همه حرف و از کجا میارید :(((

 

  • Mitra .mhd
  • ۰
  • ۰

قسمت... این کلمه عوام فریبانه و به طرز دلربایی عامه پسند.
که مثل سرپوشی زینتی و جذاب بر آن دسته از اعمال انسانی که دست از رسیدن به آن کوتاه می‌ماند گذاشته می‌شود.
این کلمه جادویی و گاها مقدس مثل یک شنل بلند و پر زرق و برق میماند با پارچه مخملی و سرخ مثل خود کلمه شاهانه و پر شکوه.
مهم نیست جامه ی اعمالمان چگونه باشد.پاره پوره یا زیبا و معمولی.ما آدم هایی هستیم که دوست داریم آنها را زیباتر از آنچه هستند بنمایانیم.
دوست نداریم با یک لباس معمولی میان مردم بگردیم.دوست داریم با همان شنل مخملی برویم تا از فرسنگ ها دورتر برق زیورش نگاه ها را خیره کند. یاد گرفته ایم دردمندانه رفتار کنیم چهره مظلومی به خود بگیریم آهی گرم از اعماق وجود بیرون بدهیم و بگوییم: حتما قسمت نبوده...!
و من چه اندازه زجر میکشم از زیبایی کلمه ای که دیگران بر سر تقصیرات خود میگذارند تا شبی آرام و آسوده سر به بالین بگذارند و من آن زمان که تو خواب هفت پادشاهت را میبینی خیره به سقف اتاقم در افکار آزار دهنده ام غرق شده ام و زیر لب خودم را سرزنش میکنم: این جدایی قسمت نبود... این سرنوشت قسمت نبود... خطای خودم بود...

  • Mitra .mhd