خاطرات زندگی یک نویسنده

مینویسم تا یادم بماند...

خاطرات زندگی یک نویسنده

مینویسم تا یادم بماند...

خاطرات زندگی یک نویسنده

🍃 نه تو می مانی،
نه اندوه
و نه هیچ یک از مردم این آبادی
به حباب نگران لب یک رود قسم
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت
غصه هم خواهد رفت
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند...🍃

  • ۰
  • ۰

ݥاہ ݦݕاڔڪــــــے ښٺ...

ماه رمضون که میشد قبل اذان با بابام میرفتیم بیرون و خرید میکردیم.هوا نزدیک غروب خنکتر شده بود.بوی زولبیا بامیه و سبزی که از مغازه میومد ته دلمو خالی میکرد.

با خودم میگفتم:بزار اذان بگن...انقدر میخورم تا بترکم

خونه که میرفتیم مامان در حال پختن حلوا بود و بوش همه جا پیچیده بود.دور سفره که مینشستیم دعا میکردیم و با خنده افطاری میخوردیم.

اما حالا کنار سفره که میشینم تنهام...صدای ربنای تلویزیون هم نمیاد.حس غریبی بهم دست میده و بیشتر از همیشه دوری از خانواده رو حس میکنم. احتمالا تا آخر امتحانا برنگردم خونه.

و چه غریبانه باید جزوه بیوشیمی رو بخونم:)))

عباداتتون مقبول :)

یادم رفت:دعا کنید بیوشیمی بخیر بگذره :))

  • ۹۷/۰۲/۲۷
  • Mitra .mhd

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی