خاطرات زندگی یک نویسنده

مینویسم تا یادم بماند...

خاطرات زندگی یک نویسنده

مینویسم تا یادم بماند...

خاطرات زندگی یک نویسنده

🍃 نه تو می مانی،
نه اندوه
و نه هیچ یک از مردم این آبادی
به حباب نگران لب یک رود قسم
و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت
غصه هم خواهد رفت
آنچنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند...🍃

  • ۰
  • ۰

قسمت... این کلمه عوام فریبانه و به طرز دلربایی عامه پسند.
که مثل سرپوشی زینتی و جذاب بر آن دسته از اعمال انسانی که دست از رسیدن به آن کوتاه می‌ماند گذاشته می‌شود.
این کلمه جادویی و گاها مقدس مثل یک شنل بلند و پر زرق و برق میماند با پارچه مخملی و سرخ مثل خود کلمه شاهانه و پر شکوه.
مهم نیست جامه ی اعمالمان چگونه باشد.پاره پوره یا زیبا و معمولی.ما آدم هایی هستیم که دوست داریم آنها را زیباتر از آنچه هستند بنمایانیم.
دوست نداریم با یک لباس معمولی میان مردم بگردیم.دوست داریم با همان شنل مخملی برویم تا از فرسنگ ها دورتر برق زیورش نگاه ها را خیره کند. یاد گرفته ایم دردمندانه رفتار کنیم چهره مظلومی به خود بگیریم آهی گرم از اعماق وجود بیرون بدهیم و بگوییم: حتما قسمت نبوده...!
و من چه اندازه زجر میکشم از زیبایی کلمه ای که دیگران بر سر تقصیرات خود میگذارند تا شبی آرام و آسوده سر به بالین بگذارند و من آن زمان که تو خواب هفت پادشاهت را میبینی خیره به سقف اتاقم در افکار آزار دهنده ام غرق شده ام و زیر لب خودم را سرزنش میکنم: این جدایی قسمت نبود... این سرنوشت قسمت نبود... خطای خودم بود...

  • ۹۷/۰۵/۰۴
  • Mitra .mhd

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی